یه نگاهی به ساعت میاندازم ..ساعت 2 نصفه شبه ..چی شد از خواب پریدم ؟؟  از پنجره نور شديدي داخل مي‌شه.
 شايد باز همسايه ی خونه پشتي چراغهاش رو روشن كرده. اما نه، نمي‌شه  نور اينقدر زياد باشه. نور همه اتاق رو پر کرده. مثل سرازير شدن آبشار...  نور به درونم ميريزه.


 همه وجودم از نور پر ميِ‌شود. همه چيز نور مي‌شود. من هم جزيي از نور. سبك و آرام. هر لحظه كه شدت نور بيشتر مي‌شه من هشيارتر ميشم.
 ديگه چيزي از خواب تو وجودم نمانده. تا حالا اينقدر هوشيار نبودم. مثل نور جاري مي‌شم. در فضاي اطرافم مثل نور موج مي‌خورم. خيلي سبكم.
 ديگه ديواري نيست.. همراه نور از هر گذري رنگي جديد مي‌گيرم. زرد، آبي، سبز،
و هر رنگي حالي عجيب دارد. در رنگ قرمز تمام وجودم مي‌سوزه و. آبي مرا سرشار از محبت مي‌كنه و سبز ....
 
تمام حسهايي كه مدتها  بود تجربه شون نكرده بودم به يكباره در وجودم لبريز مي‌شه. چقدر طول كشيد؟ . من  كجا هستم؟
دیگه خوابم نمیاد ..
رقص نور ها در وجود من تمومي ندارد. يه آرامش خاصي دارم. تا حالا اين رو حس نكرده بودم. هيچ صدايي نيست. حتي صداي نفس كشيدن خودم رو  هم نمي‌شنوم.سنگینی قلبمو هم احساس نمیکنم ...
هيچ چيز نمي‌بينم جز نورها كه منم از آنها هستم. هيچ فكري همراهم نيست.

کسانی که قبلا تجربه مرگ رو داشتن ..از احساسی شبیه به این حرف میزنن ..و از دالانی از نور به سوی آسمون ..

مطمئنم اون هایی که با نور این اشکال رو ساختن هم حس منو دارن..مثلا اون که یه دایره  بسته میسازه شاید گرفتار روزمرگی هاو یکنواختی های  زندگیشه یا اونی که...

.شاید من هم  اگه این هنر رو داشتم

یه دالان می ساختم

 به سوی آسمون... .به سوی  بهشت ...