نميدونم پارسال اين موقع چه حالي داشتم ... اصلن يادم نيست ... تنها چيزي كه يادمه كادوي مامان بود ... همين .................. پارسال روزاي خيلي بدي داشتم ... خيلي بد ...  روز تولدم ... روز ولن تاين ... روز مادر ... روز زن ...... روز مرد ................

خل شده بودم .... شايدم هنوزم هستم .... البته به قول همه تازه عاقل شدم ..... به قول بعضي ها هم تجربم زياد شده ...

اينجا كه ميام حس ميكنم دارم نامه مينويسم ... واسه كي نميدونم .... اما سبك ميشم ....

اين چند روزي خيلي خوشحال بودم ... هنوزم هستم ... البته اگه اين فكرائي كه امشب افتاده تو كلم منو زياد تو عالم هپروت نبره ...

يه عالمه شارژهاي مثبت شده بودم ...

1- كاراي سايت حامد افتاده رو غلطك ... پشت هم داره صفحه هاش ساخته ميشه ... اين دفعه ديگه سورپرايز واقعيه .... البته به شرطي كه اينو نخونه .... فكر هم نميكنم چون اين روزا سرش خيلي شلوغه .... 

2- جمعه آزمون پداگوژي داشتم ... مرحله كتبي تخصصي بود ... خوب دادم ... يه خبر خوب هم سر جلسه شنيدم اونم اينكه امتياز قبولي از 70 اومده رو 50 ... يه خورده خوش شانس باشم قبولم و كارتش رو گرفتم ...

3- قرار شهريور دريا كنار OK شد ... سه چهار تا ماشينه همه با هم ....

4- بالاخره صحيح كردن ورقه هاي پايان ترم اين دفعه هم تموم شد .... البته با كمك همه .... عاطفه ، ميلاد ، الهه و .........

6- بيخيال همه چيز شدم ... دانشگاه سوره ... كارنامه ها ... دانشگاه آزاد ... نمره هاي رد نكرده ... اومدم يه آب و هوا عوض كنم ... موبالمم كه OFF تشريف دارن ....

7- بالاخره فرصت شد تا با ستي نقشه اي كه واسه آرش كشيديم رو اجرا كنيم ... البته هنوز مونده ..

8- جمعه عروسي يكي از بهترين دوستامه ... دكتر خلج عزيز ..... اميدوارم اين دفعه موجهاي منفي نگيره منو و ......... 

9- ميترا خانوم بهم ميگه هر شب صفحه پست جديد وبلاگ منو سيو ميكنه تا فردا صبحش دختر نازنينش بخونه ... شايد واسه شما خنده دار باشه اما من احساس عجيبي داشتم وقتي فهميدم ... نميدونم شعف بود يا غرور ... شايدم اين حس كه منم ميتونم مفيد باشم ... نميدونم ....

10 - دو سه شب ديگه يه خبرائيه كه نميتونم اينجا بنويسم چون قراره سورپرايز باشه .... ( نميگم چون ميدونم اون آقا پسر گل ميخونه اينجارو )

و يه عالمه خبر ها اتفاقاي مثبت ....

اما امشب ... فك ميكردم زود ميخوابم اما ....  

وقتي پستاي بچه هاي بلاگفا رو ميخوندم خيلي ياد سالاي قبل افتادم .... با اينكه نميخواستم به بعضي چيزا فك كنم اما ......... نميدونم كي ميخواد كامل هارد من فرمت بشه ... نميدونم ......

چند بار فرمت كردم اما نميدونم اين ته مونده ها از كجا ميزنن بيرون ... فك كنم بايد با پارتيشن مجيك همه درايوهامو Delete كنم و دوباره پارتيشن بسازم .... اما آخه ...........

جاي اونو سعي كردم با مامان پر كنم ... كسي كه هيچ وقت از اينكه دوسش داشته باشم پشيمون نميشم ... اصلنه اصلنه اصلن هم واسم مهم نيست كه خيلي ها بهم بگن بچه ننه ....من قدر مادرم رو ندونستم ... هنوزم اونجور كه بايد ندونستم ... اما از اون موقع ها خيلي خيلي بيشتر دارم ميبينمش و حسش ميكنم ...

مادرم واسه من خيلي كارا كرد .... خيلي كارا ... شايد همتون بگين آره خوب ... همه مادرا مهربونن ... همه مادرا فداكارن ... همه مادرا خيلي كارا ميكنن كه هيشكي نميكنه ...

اما نه ....... كارائي كه مادر من كرد هنوز نديدم هيچ مادري بكنه ...

اين پستها رو ميلاد و ميثاق دو تا داداشي هاي كوچولوي گلم هم ميخونن ... نميخوام احساسات اونارو جريحه دار كنم واسه همين .................

منم مثل همه خيلي وقتا مامان رو ناراحت كردم ... خيلي وقتا به حرفش گوش نكردم ... خيلي وقتا ......

شايد بعضي وقتا فك ميكردم داره اشتباه ميكنه ... خيلي وقتا ميگفتم اون نميتونه منو درك كنه .... در حاليكه اصلن اينجوري نبود ... واسه يه كارم كه بيشتر از همه پشيمونم كه چرا به حرفش گوش نكردم .... كاري كه شايد تا آخر عمر مجبور باشم يه خاطره بد داشته باشم ازش .... شايدم به قول بعضي ها يه تجربه خوب اما سنگين ...

تا حالا ... تا اين لحظه با اينكه اينقد ميگن دوسش دارم .... هيچ كاري نتونستم براش بكنم ... هيچي ....... هيچيه هيچي .... فقط بعضي وقتا از خدا خواستم كه يه روزي بشه يه كاري بتونم براش كنم كه حداقل يه خورده جبران كرده باشم .... اما ..........

امشب اصلن نميخواستم زياد بنويسم .. نميدونم چي شد كه اينهمه حرف زدم ... ميخواستم يه متن باحالي كه باربي ( فريباي عزيز ) برام فرستاده بود رو بذارم تا شما ها هم بخونين ... يه متني كه زياد آبنرمال هم نمود ... شايد خيلي عادي ..... نميدونم فريبا از چيه اين خوشش اومده بود اما منو خيلي به فكر فرو برد .... خيلي .....

خيلي چيزا اومد تو ذهنم ....  چيزائي كه بعضي هاشون ديگه هيچ وقت ....................

روز مادر .... روز زن .... جووني و 5-24 سالگي .... عشق و عشق بازي .... دريا و درياكنار .... يه رابطه ..... رابطه با يه آدمي كه .......................................

فقط آه كشيدم .............. نميدونم الان چه حسي دارم ...... فريبا ! تو حتمن اينجا بنويس چرا اين متن رو واسه همه فوروارد كردي ....  چياش به نظرت جالب بود ؟؟؟ ....... مرسي .....

 

salam be doostane khoobam.in neveshteh  az man nist az froughe faroukhzad ast va yeki az doostam ino baram ferestadeh bood va man oono forward kardam.hamin va na bishtar.fariba


ما آدم‌ها مثل گیاه وحشی بیابان حتی درتشنگی دوراز نوازش باران‌های سیل آسا هم قد می‌کشیم. من به این قوانین اعتقادی ندارم. شاید بهتربود که به او می‌گفتم، اما من تصورمی کنم اوخودش این چیزها را می‌داند. چه احتیاجی بود به این که من فریاد بزنم: پدر، من بیست وچهارسال دارم، می‌فهمی، بیست وچهارسال! وبه خودم حق می‌دهم که یک هفته درکناردریا با مردی که دوستش دارم زندگی کنم. من با همه تنم وهمه ذرات جسم وروحم این زندگی را می‌خواستم. اصلا یک هفته با مردی درکناردریا زندگی کردن چه ربطی به خانواده و عواطف خانوادگی دارد. من هنوزشماها را دوست دارم. این کاملا طبیعی است. چرا به من ایراد می‌گیرید، آیا هیچ وقت خودتان بیست وچهارساله نبوده اید؟
 
اگرمن دررا بازبگذارم هنوزمی توانم صدای فریادهای اورا که دراتاق دیگر مادرم را به علت تربیت دختری مثل من شماتت می‌کند بشنوم، اما من دررا می‌بندم چون با این خود خواهی‌های احمقانه عادت کرده ام. مگراو می‌خواست من شکل چه کسی جزخودم باشم؟

یاد حرف مادرم افتادم که همیشه درمقابل او بعد ازیک سکوت طولانی خیلی آهسته وشمرده می‌گفت: حق داری، هرچقدرمی خواهی داد بکش توی این مملکت که ما زن‌ها را مثل گوشت، کیلوئی می‌فروشند دیگرچه انتظار داری؟
 
ومن آه، من امشب حتما جواب دلخواهش را به او خواهم داد. حتما سرم را می‌گذارم توی دامنش وزارزار گریه می‌کنم وبه او می‌گویم: راست می‌گویی مادردیگر همه چیزتمام شد، شاید بهتربود که همین طورتمام می‌شد. من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ گله ای ازاو ندارم. من فقط دوستش داشتم و یک هفته زندگی کردم. اوهم حق داشت که دنبال زندگی خودش برود. او تعهد خودش را درمقابل موجود دیگری نمی توانست فراموش کند. افسوس این چقدرکوچک است وچه دیوارهای تاریکی ازهرطرف ما را محاصره کرده است. وآنوقت با یک احساس جستجو وطلب همدردی درچشم‌هایش نگاه می‌کنم. صدایم شکسته وخاموش است وآهسته می‌گویم:
 
می‌دانی مادر، ما خیلی دیربه هم رسیدیم، وقتی که دیوارها تاریک ترازآن بودند که ما بتوانیم روزنه ای درمیانشان جستجو کنیم ومن هرگزازاو گله ای ندارم. من هیچ شکایتی ندارم. آه مادرجانم ما مثل دو تا سایه سرگردان میان دوتا جاده دورافتاده حرکت می‌کردیم و یکمرتبه این جاده‌ها به هم پیوستند ویکی شدند، سایه او هم روی سایه من افتاد. این سایه خیلی خنک ومطبوع بود ومن که درتمام طول راه آفتاب تنهایی وبیگانگی تنم را داشت می‌پوشاند وخاک می‌کرد به سایه او چنگ زدم ودیگررهایش نکردم. ما با سایه‌های یکدیگرتنهائی مان را پر کردیم ودرآن راه قدم گذاشتیم.  دیگرآفتاب ما را نمی سوزاند، من دست‌های او را که قابل لمس نبود می‌بوسیدم و دست‌های اودرمیان دست‌هایم مثل گیاهی قد می‌کشید، من بوی تن او و آفتاب دریا را دوست داشتم. او به من می‌گفت:
 
- آیا فکرنمی کنی که فریب خورده ای؟
 
اواین را می‌پرسید ومتفکرانه درچشم‌های من نگاه می‌کرد ومن فکرمی کردم:
 
- چه فریبی؟ مگرمن چه به او داده ام؟ ویا مگراو چه ازمن دزدیده؟ ومگر چطورباید می‌شد تا من فریب خورده نباشم؟
 
وآهسته می‌گفتم:" نه من دارم زنده می‌شوم.  مادرجانم من بیست وچهارسال دارم وتا آن لحظه زندگی نکرده بودم. من فقط یک هفته زندگی ام را مثل یک مشت گل یاس میان انگشت‌هایم فشاردادم و عطرش را بوئیدم. فقط یک هفته ذرات هوا
را نوشیدم وآسمان را درسینه ام جای دادم. من همه چیزرا می‌دانستم ووقتی دوباره به یک دوراهی رسیدیم، هیچ تعجب نکردم. .
 
 
"افسوس دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچکست، تعهدات،  سنت‌ها، قوانین اجتماعی، پیوندهای خانوادگی آه... هرگزاحساس کرده ای که درچه غار تاریکی زندگی می‌کنی؟ 
 
 
وحالا من دوباره برگشته ام. هیچ چیزعوض نشده، من چیزی ازدست نداده ام وپروسیراب برگشته ام وفقط یک هفته اززندگیم را مثل یک دستمال عطر آلود میان دست‌هایم فشارداده ام. فقط یک هفته !
 
 
واو نمی داند، نمی داند که من یک هفته زندگی کرده ام، با عشق.... با دوست داشتن.
 
 
کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آن‌ها صبح زود وقتی درپرهایشان شهوت پروازموج می‌زند ازمیان شیروانی‌های سرخ وسقف‌های کاهگلی ودیوار‌های نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند. آن بالاها درزیر نور تند آفتاب به گلبرگ‌های سفید گلی شباهت دارند که روی دریاچه پرپرشده باشد وبا هرموجی نوری به یکسو می‌روند.
 
آنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند وروی شاخه‌های درختان وهره دیوارها می‌نشینند وکبوترهای عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه میدهند و با نوک‌های ظریفشان عشق را نوازش می‌کنند. خورشید وآسمان شفاف و بادهای رهگذر هرگز آن‌ها را ملامت نمی کنند.
 
کاش من یک کبوتربودم، این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است، خیلی کوچک است... خیلی."!»


 


پيوست 1 : به همه خانوماي گل همينجا تبريك ميگم روز زن رو ... زن ندارم ... GF هم ندارم ..... ديگه نميخوام هم داشته باشم .... اما تو اين مدت دوستاي خيلي خيلي خوبي پيدا كردم تو نت كه از همشون ممنونم .... بهشون تبريك ميگم امروز رو ...........

خانوماي محترم ( به ترتيب حروف الفبا )  : آرميتا ، آرام ، الهام ، آيدا ، آمنه ، احيا ، بهاره ، پروين ، ترانه ، تارا ، تكتم ، حديث ، خديجه ، دلارام ، رزا ، رويا ، رابعه ، راحله ، ستاره ، سحر ، سيما ، سارا ، سپيده ، شايا ، سشيرين ، شيدا ، طناز ، عارفه ، عاطفه ، فريبا ، فرناز ، فرحناز ، فرشته ، فاطيما ، فروغ ،  كرال ، كيميا ، گلناز ، مهديه ، ميترا ، مينا ، مهسا ، مينا ، مونا ، مريم ، نازگل ، نيلوفر ، نازنين ، ندا ، نگين ، ياسمن  عزيز.... همه خانومائي كه تو اد ليست من هستين و براتون اف ميفرستم .. همه دوستاي خوبم كه الان يادم نيست .... عزيزاني كه هميشه به من لطف دارين و به من سر ميزنين و نظر ميدين ... بچه هاي باحال وبلاگي .... بلاگفائي هاي عزيز ..... خانوماي محترم .... روز همگيتون مبارك .... ايشاا... واسه بچه هاتون ..... آقايونتون ... شوهراتون .... دوست پسراتون .... مادر و زن و دوست دختر خوبي باشين ........ اونائي هم كه خيلي مثبتن ايشاا... واسه ماماناشون بچه هاي خوبي باشن .....

خوش باشين عزيزان ...